اسم این کتاب من هست
ما جرا های کلانتر باب و سندی
سلام من پارسا
اكبري نويسنده ي اين كتاب هستم
اميد وارم از اين داستاني که نوشته ام خوشتان بیاید
بنگ صداي تفنگ رگبار يك خلا فكار آمد جميز با بي يكي از
كاران تحت تعقيب است تا حالا
بيست تا آدم بيگناه را كشته است
بليس ها به دنبال او هستن نا گهان كلانتر
باب و سندي
آماده بودن
تا يكي از خلافكار هاي تحت تعقيب تگزاس را دستگير كنند
باب
تفنگ هفت تير ش را درآورد و گفت جميز كارت تمومه . جيميز گفت
پس اين را
بگير
تققققققققققق .ناگهان كلانتر باب رفت و سنگر
گرفت.از ان طرف ديگر كلانتر
سندي با يك عالمه
گاو وحشي آمد.
بگير و توانست جميز را بندازد روي زمين و گاو ها از روي ان
رد
شدن و جميز مرد ولي وقتي رفتن ببينند كه جيميزمرده است يا نه
ناگهان
ديدن ان نيست.
چطور ممكن بود جميز نباشد چون گاو هاي
تگزاس از روي ان رد شدن و او بايد
ميمرد
كلانتر سندي و باب به
خونه هاي خودشان رفتن و آماده براي خواب شدن ناگهان
كلانتر
سندي جميز را ديد
كه در روبه روي آن ايستاده و ان را ميخواست
بكشد سندي جيق زد وناگهان
كلانتر باب رسيد جيميز كلانتر سندي
را با خود برد كلانتر باب نتوانست ان را
نجاد دهد
و يك دفعه باران و
سيل فراواني آمد .
باب و اهالي توانستن نجاد بيدا كنند ولي او
نمي دانست همكارش را چطوري
بيدا كند ولي اين را خوب
ميدانست كه او در دست جميز است
روز بعد خبر آمد خواهر باب را
جميز كشته باب انقدر ناراحت ميشود تا اين كه
به فكر انتقام است
و لي شب جيمز به خانه ي او آمد و كلانتر هفت تيرش را برداشت
و
يك گلوله در قلبش زد ولي ان نمرد و انها با هم در افتادن باب انرا
داشت
ميكشت كه
جميز در رفت باز هم صبح روز بعد خبر رسيد
مادر كلانتر باب مرده
است باز هم باب ضربه ي بعدي خورد و داشت
ديوانه ميشد همكارش را گرفت خواهرش
را
كشت مادرش را هم
كشت ناگهان خبر رسيد او از مرز رد شده است.
براي باب اين خبر
بعدي بود براي تحقيق خودش راهي سفر شود تا جيمز را بيدا
كند
و انتقام بگيرد
و كلانتر سندي را هم بيدا كند . پرس و جو كرد و
فهميد که به كجا رفت او به
كوه هاي بزرگ تگزاس رفته است و
راهي شد اوكوه هاي زيادي را بشت سر گذاشت
و به چشمهي
توتات رسيد ان جا ديد كه جميز خوا بيده است
با هفت تيرش
مغزش را هدف گرفت ولي به درخت خورد جميز بيدار شد رگبارش
را در
اورد و به سمت
كلانتر نشانه گرفت تقققققق گلوله ها بدست
كلانتر باب خوردن
كلانتر مجروح شد وفرار كرد جميز گفت اين
ميخواد من را بكشد و
او به راهش ادامه داد يعني جميز به ادامه ي
سفرش ادامه داد
كلانتر باب با هزار جور بد بختي توانست يك
درمانگاه در كوه بزرگ و پهناور
تگزاس بيدا كند
ولي بايد تا شب در
درمانگاه بودش چون هم بايد هم تير گلوله را از دست باب و
هم
خون
ريزي اش را بند مي آوردن . شب شد و باب مرخص شد ولي
جايي را نداشت براي اين
كه استراحت كند
براي همين دكتر كلانتر
باب را به خانه ي خودش برد و به او غذا داد . وقته
خوابيدن شد
كلانتر باب و
دكتر به خواب فرو رفتن ولي آن شب جيميز بابي به
سوراغ كلانتر باب نيامد
و كلانتر باب با خيال را حت خوابيد. فردا
صبح شد و كلانتر باب بدنبال جيمز
رفت با اسبي كه دكتر به او
داده
بود كيلومتر ها راه را رفت تا به بيابان تگزاس رسيد آنجا مرگ بار
ترين بيابان تگزاس بود
كلانتر باب بايد خيلي مواظب مارها سوسمار
ها وعقرب ها باشد .
ناگهان يك سوسمار به اسب كلانتر باب حمله
كرد خوشبختانه كلانتر باب با هفت
تيرش سوسمار را
كشت . ولي
مار بياباني تگزاس زهره خود را روي باي اسب ريخت چند ثانيه ي
بعد
اسب مرد .
كلانتر باب مجبور شد بياده به سفر خودش ادامه
بدهد گرماي بيابان خيلي زياد
بود و كلانتر باب از حال
رفت . ناگهان
گرد بادي آمد و كلانتر را با خود برد كلانتر از خواب بريد و
با گرد باد
دست و پنجه ميكرد
خوشبختانه توانست از گرد باد فرار كند ولي
سرش گيج ميرفت و حال بدي داشت .
شب شد و بيابان سرد بود
كلانتر به زور و زار خوابيد ولي صبح كه بيدار شد هم
نميتوانست
حركت كند .
وهم استخوان هايش داشت ميتركيد . خلاصه گرماي
بيابان باعث شد استخوان ها و
بدن كلانتر گرم بشود
كلانتر توانست
قدرت خود را به دست اورد و به دنبال جيميز بابي بود .
تا اين كه
جيمز را بيدا كرد. كلانتر گفت اين دفعه تو را مي كشم هفت تيرش
را
درآورد و گلوله ايي
به شانه اش زد ناگهان فهميد كه او يك جليقه
ي زد گلوله دارد ولي چون بندش
باز شد ه بود . جيمز كارش تمام
بود
ولي باز در رفت كلانتر باب به پاي آن شليك كرد و پاي جميز
اسيب ديد راه
رفتن براي او سخت
بود . وكلانتر اورا گرفت اورا
ميخواست بكشد ولي ناگهان كلانتر سندي را ديد و
كلانتر سندي
گفت
او را نكش
كلانتر باب با ديدن كلانتر سندي خوشحال شد
وهواسش پرت شد و جميز فرار كرد
ولي چون آسيب ديده
بود راه
رفتن برايش سخت بود و كلانتر باب و سندي توانستن جميز بابي
كه
خلافكار تحت
تقيب تگزاس بود را دست گير كنند كارشان محشر
بود
و به آنها ثروت و مال زيادي دادن و آنها مشهور شدن همچنين
مدال افتخار هم
به آنها
دادن و مجسمه شان را هم در مركز شهر
گذاشتن چون آنها توانستن يك خلافكاري
را بگيرن
كه هيچ كلانتري
نمي توانست آن را بگيرد.
آنها زندگي خوبي را در كنار هم گذراندن
پایان